جدول جو
جدول جو

معنی پراکنده گوی - جستجوی لغت در جدول جو

پراکنده گوی
(اَ دَل ل)
پراکنده گو:
پراکنده دل گشت از آن عیبجوی
برآشفت و گفت ای پراکنده گوی.
سعدی.
بهایم خموشند و گویا بشر
پراکنده گوی از بهایم بتر.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پراکنده گو
تصویر پراکنده گو
پریشان گو
کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو برای مثال بهایم خموشند و گویا بشر / پراکنده گوی از بهایم بتر (سعدی - ۱۵۵ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراکنده روزی
تصویر پراکنده روزی
کم روزی، تهیدست، بینوا، برای مثال خداوند مکنت به حق مشتغل / پراکنده روزی پراکنده دل (سعدی - ۱۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پراکنده روز
تصویر پراکنده روز
شوربخت، بدبخت، تیره روز، برای مثال پس از گریه مرد پراکنده روز / بخندید کای مامک دل فروز (سعدی۱ - ۱۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ کَ دَ / دِ)
پراکنده گوی، پریشان گو. بیهوده گوی. مهذار:
پراکنده گوئی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ / دِ)
تهیدست. مقل ّ:
خداوند روزی بحق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ / دِ)
شوربخت. بدبخت:
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَم م)
رجوع به پراکنده گو شود
لغت نامه دهخدا
بیهوده گو، پریشان گو، لافزن، لیچارباف، مهذار، هذیان گو، هذیان باف، هرزه گوی، هرزه لاف، یاوه سرا، یاوه گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد